سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

ســــالگـــــرد ازدواج مامان و بابا(24/9/91)

امسال سومین سالگرد ازدواجمون رفتیم خونه مامان مرضی تا کنار مامان مریم و مرضی و بابایی احمد و رضا عمو فرهاد و فربد و خاله هدیه و امیر و هانیه جون وعمه معصوم(عمه بابا) و عمو مجید و مهدیو دایی ممد(دایی بابا)و زیبا و صدرا جون جشن بگیریم.بابا هم یه جوجه به یاد موندنی درست کرد.امسال از دو سال گذشته خیلی بهتر بود چون تو هم کنار ما بودی . ...
5 دی 1391

5ماهگیت مبارک عزیز مامان (15/9/91)

عزیز دل مامان 4ماهگیتم تموم شد و وارد 5ماهگی شدی .بغلی شدی دوست داری همه جارو ببینی با دست و پا زدن خودتو تو بغل همه میندازی به امید اینکه تو بغلشون راه ببرنت. شیشه شیرتو می گیری .وقتی خیلی خوشحالی میگی انقوو. با بابا میری حمام دیگه وقتی از حمام بیرون میای گریه نمی کنی تو حمام همه ی تلاشتو می کنی شامپو هارو بگیری. بابا برات دوش چراغدار خریده با خوشحالی نگاه به رنگاش می کنیو کلی ذوق می کنی. پنج شنبه وقت واکسنت بود ولی چون یه کوچولو سرما خورده بودی نزدیم برات ولی شنبه  آقای دکتر  گفت چون تب نداری می تونی بزنی .   راستی یادم رفت تو مسابقه ای که شرکت کردی نفر4ام تو 64 نفر شدی.   ...
5 دی 1391

مدل جدید شیر خوردن سوشیانت خان

امشب که می خواستی شیر بخوری خیلی بازیگوش شده بودی تا می خواستی شیر بخوری شیر نخورده بر می گشتی بابا رو نگاه میکردی بابا هم دید شیطون شدی دعوات می کرد شیرتو بخوری (به شوخی) شمام اول حاضر جوابی بابارو میکردی بعد میخوردی دوباره بابا رو نگاه می کردی بعد از چند بار فقط {اه} به بابا می گفتی و دوباره می خوردی آخر سر فقط به بابا اخم می کردی خیلی بچه پررو شدی فندق مامان فندقی خیلی با مزه تر شدی همیشه خنده رو لبای قشنگت هست ایشالله توی همه ی زندگیت خنده رو لبات باشه و روی بدشو بهت نشون نده مرسی که با اومدنت حس قشنگیو بهم بخشیدی بــــــــــــــــوس ...
14 آذر 1391

اولین مسافرت هوایی

شنبه ٤آذر (سالگرد عروسی مامان و بابا) رفتیم کیش خونه خاله راضی (خاله بابا) . این سفر اولین سفر با شما بود . آقای سرمهماندار شمارو دوست داشت با شما حرف میزد و بازی می کرد حتی به شما غذا هم داد!! تو آرتمیس جونو(دختر خاله بابا) خیلی دوست داری آرتمیس جون بغلت می کرد و با هم کارتون میدیدید .هر جا میرفتیم آرتمیس کالسکتو میبرد .   روز اول با خاله راضی و عمو مجید و آرتمیس جون رفتیم ساحل:             روز دوشنبه رفتیم کنار دریا قدم زدیم و به خرید گذشت .روز سه شنبه شما ساحل پیش خاله راضی موندی و من و بابا رفتیم پاراشوت سوار شدیم وقتی بزرگ ش...
13 آذر 1391

سوپرایز بابایی

امشب که نظرات وبلاگتو چک کردم دیدم مامان امیر بهداد جون برات نوشتن که عکستو صفحه ی اول نی نی وبلاگ دیدن . من که هیچ وقت پایین صفحه نمی رفتم متوجه منظورشون نشدم. وقتی رفتم و عکستو دیدم کلی ذوق کردم (آخه فکر می کردم نی نی وبلاگ ، وبلاگ نی نی ها رو تبلیغ می کنه حالا نوبت نی نی ماست. ) با خوشحالی به بابا نشون دادم . بابا منو بغل کرد و گفت عزیزم سومین سالگرد ازدواجمون مبارک . از اونجا که من به نی نی وبلاگ و نی نی سایت معتاد شدم منو اینجوری سوپرایز کرد. ع ــــــــشـــــــــقم خیـــــــــــــلـــــــــــی دوست دارم مرسی از همه ی مهربونی هات. ...
13 آذر 1391

محرم

امسال اولین محرمیه که پیش مایی (البته پارسال تو دلم بودی و من نمی دونستم)  بابایی احمد مثل هر سال بانی شام امشب (شب تاسوعا) بود. لباس علی اصغر برات گرفتیم تا علی اصغر همیشه نگهدارت باشه .با این لباس خیلی با مزه شده بودی جیگر مامانی. از خدا می خوام به همه ی اونایی که نی نی می خوان بهشون بده و فرشته هایی مثل تو رو حفظشون کنه. ...
4 آذر 1391