سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

بابایی برات یه عالمه چیزای با حال خریده

پسر گلم ما سعی می کنیم تورو با دنیای موسیقی دوست کنیم برای همین برات انواع ساز ها رو می خریم تا خودت انتخاب کنی . بابایی از ساز با مزه ای شروع کرده.  دیشب بابا برات آکاردئون و دف گرفته ولی ازش خواستم شما از دف من استفاده کنی به عنوان یادگاری از طرف من. (فکر کنم بابا حسودی کنه و گیتارشو بهت بده ) راستی دوتا کراوات و پاپیون هم برات گرفته که عکساشو برات میزارم بوووووووووووووووووس. ...
2 آبان 1391

سوشیانت ، کوچولوی مامان

عسل مامان دو ماهگیتم تموم شد و وارد سه ماهگی شدی دیگه حسابی بزرگ شدی الان دیگه موزیک بالای تختتو دوست داری وقتی برات میزارم به صداشو گوش می دیو به عروسکایی که می چرخه نگاه می کنی وقتی تموم می شه از اون گریه الکیات می کنی تا دوباره برات بزارم. من وبابا رو دیگه خوب می شناسی با اون چشمای کوچولوت نگاهمون می کنی هر جا میریم. وقتی هم توجه می خوای الکی سرفه می کنی ولی امروز چند تا سرفه ی واقعی کردی حرف زدن و خنده هات بیشتر شده ولی بیشتر ترجیح می دی جدی باشی : داریم یواش یواش پستونک خوردنو یادت می دیم ولی اصلا دوست نداری فقط دفعه اول دوست داشتی   ...
26 مهر 1391

موسیقی دان مامان

موسیقی دان مامان فکر کنم بزرگ بشی رهبر ارکستر سمفونی بشی چون عاشق آهنگ های موزارتی امشب بابا داشت ساز دهنی میزد تمام مدتی که بابا ساز دهنی میزد دست و پا میزدی و حرف میزدی واقعا منو به هیجان اوردی انقدر ذوق کردم اومدم سریع برات نوشتم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم ...
18 مهر 1391

یه روز تلخ دیگه (واکسن)

نفسم امروز روز  بدی بود که از یک هفته پیش غصه اشو  می خوردم اونم واکسن دو ماهگیت بود که با بابا و مریم جون رفتیم بهداشت اول وزنت کردن که  ٦١٠٠ شدی. بعد خانم پرستار دور سرتو اندازه گرفت ٣٩ سانت و قدت ٥٩سانت بود. حالا دیگه نوبت واکسن هات بود   سوشیانت بعد از واکسن: چون دفعه اول واکسنت بود و بابا باید یه مسافرت کوچولو میرفت رفتیم خونه ی مریم جون . مرضی جون هم نگرانت بود وزنگ زد حالتو پرسید. واااااااااااااااااااااای مامانی از خدا می خوام هیچ وقت چشمات گریون نباشه اگر هم باشه برای چیز های کوچولو باشه مامانی طاقت دیدن اشکاتو نداره ...
17 مهر 1391

خدایا شکرت

  خدایا شکرت که این فرشته کوچولوی مظلومو به ما دادی خدایا شکرت که سالمه خدایا کمکم کن تا اونطور که بهترینه بتونم به وظیفه ی مادریم عمل کنم ...
16 مهر 1391

سوشیانت و کبوتر

سلام قربونت برم چند وقته نتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم الان هم تو بغلمی  این خاطره دقیقا برای یک هفته پیشه وقتی از خونه مرضیه جون (مامان بابا) برگشتیمه یه کبوتر کوچولو مامانشو تو تاریکی گم کرده بود و غصه می خورد بابا هم آروم پیاده شد و گرفتش اوردیمش خونه اونو تو قفس کوچولو گذاشتیم  با آب و کیک . صبح بابا هم کبوتر کوچولو رو برد داد به دوستش که شما مریض نشی                 شنبه هم رفتیم خونه عمو امیر (پسر عمو بابا) شما حسابی خوش تیپ شدی اینم عکست ولی نمی دونم چرا تو عکس لباست جوری افتاده انگار بزرگته!!!!!!!!!!!!!!!!!!    &n...
12 مهر 1391

سوشیانت منجی من وبابا

چهارشنبه شب من و شما وبابا ساعت 2 شب رفتیم باغ بابا   شما عقب ماماشین رو صندلیت خواب بودی که یهو آقای پلیس به رابطه من و بابا شک کرد و از بابا سوال کرد این وقت شب کجا میریم و مدارک ماشینو خواست بابایی داشت مدارکو نشون می داد که بیدار شدیو گریه کردی تا آقای پلیس شمارو دید خندید و گفت شما بچه دارید خیلی خوب برید برید اینجوری شد که آقای پلیسو ضایع کردی  و رفت ما هم کلی خندیدیم ...
7 مهر 1391

48روزگی نفسم

  پسر خوبم توی این یک هفته گذشته یاد گرفتی به زبون خودت باما حرف بزنی بابایی صداتو ضبط کرده یه بار برات گذاشتیم نمی دونم چرا غمگین شدی و اصلا تکون نخوردی خیلی ترسیدیم از این عکس العملت بعد که صداتو قطع کردیم دست و پاهاتو با شادی تکون دادی و حرف زدی سوشیانت درحال گوش کردن صداش آهنگ های موتزارتو خیلی دوست داری وقتی برات میزارم با خوشحالی دست و پا می زنی. اصلا هم عکس گرفتن و دوست نداری وقتی عکس می گیری یا صورتتو بر می گردونی یا این شکلی می شی  یادته بهت گفتم رو شیر خوردنت حساسی؟ یه روز وقتی شیر می خوردی بابایی اذیتت می کرد تو هم اعتراض می کردی آخر سر عصبانی شدیو با مشت زدی تو لوپ بابا ...
3 مهر 1391