سلام مامانی الهی من قربونت برم می خوام برات قصه بگم یکی بود یکی نبود شنبه شب (١٤/٥/٩١) خونه رو مرتب کردم رفتم حمام و آماده اومدن شما شدم تا صبح از ذوق اومدنت با بابایی خوابمون نبرد ساعت ٤بابا رفت اصلاح کرد و آماده شدیم بریم بیمارستان چون بد جور انتظار صبح شدنو می کشیدیم ساعت ٥:٣٠ رفتیم بیمارستان به بابا اجازه ندادن بیاد بالا تنهایی رفتم اتاق زایمان تا آماده عمل بشم وقتی آماده شدم برای اتاق عمل دیدم باباو مامان مریم و مرضی بابا احمد و رضا و خاله هدیه و عمو فرهاد و خاله رزاها(دوتا از دوستای من) بیرون منتظرن با همه خداحافظی کردم رفتم تو اتاق یهو ترسیدم( فشارمم ١٤ بود ) از آقای دکتر پرسیدم آمپولی که تو کمرم میزنه درد داره مثل امپوله؟ گفت یه...