سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

سوشیانت و آقای دکتر

١٦روزه بودی وقتی لباستو عوض کردم دیدم دور نافت خون دلمه شدست خیلی ترسیدم سریع با بابا رفتیم دکتر . آقای دکتر گفت چیز خاصی نیست رگهای خونی بند نافته .دور سرت ١ سانت و وزنت ٦٠٠گرم بیشتر شده بود. قربونت برم که داری بزرگ میشی ...
8 شهريور 1391

اولین مهمونی سوشیانت

١٤روزت بود که با بابا و مامان مرضی و بابا احمد و فربد رفتیم باغ عمو پرویز(عموی بابا) بقیه فامیل هم بودن خدارو شکر اصلا گریه نکردی و آروم خوابیده بودی ولی اومدیم خونه خیلی خسته شده بودی دیگه فعلا مهمونی تعطیل تا یه کوچولو بزرگتر بشی . ...
2 شهريور 1391

سوشیانت رفته حمام

  سوشیانتم خیلی حمامو دوست داری من خیلی می ترسم ببرمت مامان مریم و مرضی میان می برنت حمام اصلا گریه نمی کنی دنبال بند نافت می گردی قربونت برم  ...
26 مرداد 1391

برات بمیرم

بدترین روز عمرم بود یکشنبه (٢٢/٠٥/٩١) هفتمین روز تولد نفسم بردیمش ختنه کنیم الهی بمیرم خیلی همکاری کرد وقتی اومدیم خونه انقدر گریه کرد بد ترین جاش زمانی بود که باچشماش به چشمام نگاه کردو همه ی دردشو ریخت تو نگاهش گریههههههههههههههههههههه راستی بند نافتم روز پنجم افتاد. ...
23 مرداد 1391

سوشیانت سفیدم زرد شد!!!!!!!!!!!

روز سوم این آقای محترمو بردیم دکتر برای چک آپ .آقای دکتر بعد از معاینه و آزمایش تشخیص داد سوشیانتم زردی داره زردی سوشیانت١٣ بود ولی چون ٣روزه بود گفت بهتره بستری بشه خدا رو شکر فردا به ٨ رسیدو مرخص شد. ...
23 مرداد 1391

قصه ی بدنیا اومدنت

سلام مامانی الهی من قربونت برم می خوام برات قصه بگم یکی بود یکی نبود شنبه شب (١٤/٥/٩١) خونه رو مرتب کردم رفتم حمام و آماده اومدن شما شدم تا صبح از ذوق اومدنت با بابایی خوابمون نبرد ساعت ٤بابا رفت اصلاح کرد و آماده شدیم بریم بیمارستان چون بد جور انتظار صبح شدنو می کشیدیم ساعت ٥:٣٠ رفتیم بیمارستان به بابا اجازه ندادن بیاد بالا تنهایی رفتم اتاق زایمان تا آماده عمل بشم وقتی آماده شدم برای اتاق عمل دیدم باباو مامان مریم و مرضی بابا احمد و رضا و خاله هدیه و عمو فرهاد و خاله رزاها(دوتا از دوستای من) بیرون منتظرن با همه خداحافظی کردم رفتم تو اتاق یهو ترسیدم( فشارمم ١٤ بود ) از آقای دکتر پرسیدم آمپولی که تو کمرم میزنه درد داره مثل امپوله؟ گفت یه...
23 مرداد 1391

بالاخره نی نی اومد!!

سلام به همه. این عکس سوشیانت ماست/الان ٥ روزشه/خیلی دوسش داریم (بابای نی نی)چون مامانش نمیرسه انقد که کار داره/همش خوابش میاد بابایی : اینم فیس بوکته {سوشیانت غفاری}عکس های تورو هرروز آپلود میکنم تا الان هم ٢٣ تا دوست داری ...
21 مرداد 1391

5ساعت دیگه مونده

سلام مامانی 5ساعت دیگه تو بغلمی بالاخره منم به آرزوم رسیدم خدا یه فرشته هاشو فرستاد خونه ی ما.  صبح 5:45میرم بیمارستان میلاد تا خانم دکتر طبسی شمارو به دنیا بیاره حس عجیبی دارم شوق و ذوق، ترس، هیجان وگریه و... . ولی خداییش پسر خوبی بودی اصلا اذیتم نکردی خیلی زود گذشت خیلی دوست دارم از خدا می خوام سالم بدنیا بیای و تو زندگیت موفق باشی من و بابا تمام تلاشمونو می کنیم که بتونیم تو زندگیت پشتت باشیم کمکت کنیم تا به خواسته و آرزوهات برسی تا وقتی زمان تولد فرزندت میرسه من به امشب فکر کنم سربلند باشم که تونستم مادری خوب برای تو باشم . ...
15 مرداد 1391