قصه ی بدنیا اومدنت
سلام مامانی الهی من قربونت برم می خوام برات قصه بگم
یکی بود یکی نبود شنبه شب (١٤/٥/٩١) خونه رو مرتب کردم رفتم حمام و آماده اومدن شما شدم تا صبح از ذوق اومدنت با بابایی خوابمون نبرد ساعت ٤بابا رفت اصلاح کرد و آماده شدیم بریم بیمارستان چون بد جور انتظار صبح شدنو می کشیدیم ساعت ٥:٣٠ رفتیم بیمارستان به بابا اجازه ندادن بیاد بالا تنهایی رفتم اتاق زایمان تا آماده عمل بشم وقتی آماده شدم برای اتاق عمل دیدم باباو مامان مریم و مرضی بابا احمد و رضا و خاله هدیه و عمو فرهاد و خاله رزاها(دوتا از دوستای من) بیرون منتظرن با همه خداحافظی کردم رفتم تو اتاق یهو ترسیدم( فشارمم ١٤ بود ) از آقای دکتر پرسیدم آمپولی که تو کمرم میزنه درد داره مثل امپوله؟ گفت یه کم بیشتر . خیلی ترسیدم ولی سعی کردم شجاع باشم وقتی آقای دکتر آمپولو زد دیدم اصلا درد نداره پاهام سریع سرد شد و بی حس یه پرده ای هم جلوم گذاشتن خانم دکتر بعد از شوخی و دلداری کارشو شروع کرد دستشو می زد به دلم من که ترسیده بودم به دکتر می گفتم من هنوز بی حس نشدم پاره نکنید شکممو دکترم می گفت باشه یهو صدای خونو شنیدمو خانم دکتر از پرستار خواست به بابا بگه بیاد تو اتاق عمل من تازه فهمیدم شکممو پاره کردنو من کلی ضایع شدمبابا اومد تو شمارو کشیدن بیرون (ساعت ٧:٠٤)یهو حس کردم شکمم خالی شد و اعضای بدنم اومد سر جاش انقدر قشنگ گریه می کردی من قربون صدقت می رفتم بابا اومد پیشمو ازش پرسیدم سالمه بچم؟ گفت سالم سالمه بعد از بخیه بردنم ریکاوری اونجا بابا و مامانی ها و بابایی اومدن تو و عکستو نشونم دادن جالب بود که سفید بودی اخه من و بابا سبز ه ایم به خاله هدیه و عمو فرهاد رفته بودی بعد از ٢٠ دقیقه بردنم دوباره اتاق زایمان اخه هنور فشارم بالا بود بعد اوردنت شیرت بدم ولی اصلا بلد نبودم با کمک مامانی شیرت می دادم خیلی غصه می خوردم که بلد نیستم ولی یواش یواش یاد گرفتم (معجزه در روز جمعه رخ داد.) خیلی دوست دارم مامانی