سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

خدایا شکرت

  خدایا شکرت که این فرشته کوچولوی مظلومو به ما دادی خدایا شکرت که سالمه خدایا کمکم کن تا اونطور که بهترینه بتونم به وظیفه ی مادریم عمل کنم ...
16 مهر 1391

سوشیانت و کبوتر

سلام قربونت برم چند وقته نتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم الان هم تو بغلمی  این خاطره دقیقا برای یک هفته پیشه وقتی از خونه مرضیه جون (مامان بابا) برگشتیمه یه کبوتر کوچولو مامانشو تو تاریکی گم کرده بود و غصه می خورد بابا هم آروم پیاده شد و گرفتش اوردیمش خونه اونو تو قفس کوچولو گذاشتیم  با آب و کیک . صبح بابا هم کبوتر کوچولو رو برد داد به دوستش که شما مریض نشی                 شنبه هم رفتیم خونه عمو امیر (پسر عمو بابا) شما حسابی خوش تیپ شدی اینم عکست ولی نمی دونم چرا تو عکس لباست جوری افتاده انگار بزرگته!!!!!!!!!!!!!!!!!!    &n...
12 مهر 1391

سوشیانت منجی من وبابا

چهارشنبه شب من و شما وبابا ساعت 2 شب رفتیم باغ بابا   شما عقب ماماشین رو صندلیت خواب بودی که یهو آقای پلیس به رابطه من و بابا شک کرد و از بابا سوال کرد این وقت شب کجا میریم و مدارک ماشینو خواست بابایی داشت مدارکو نشون می داد که بیدار شدیو گریه کردی تا آقای پلیس شمارو دید خندید و گفت شما بچه دارید خیلی خوب برید برید اینجوری شد که آقای پلیسو ضایع کردی  و رفت ما هم کلی خندیدیم ...
7 مهر 1391

48روزگی نفسم

  پسر خوبم توی این یک هفته گذشته یاد گرفتی به زبون خودت باما حرف بزنی بابایی صداتو ضبط کرده یه بار برات گذاشتیم نمی دونم چرا غمگین شدی و اصلا تکون نخوردی خیلی ترسیدیم از این عکس العملت بعد که صداتو قطع کردیم دست و پاهاتو با شادی تکون دادی و حرف زدی سوشیانت درحال گوش کردن صداش آهنگ های موتزارتو خیلی دوست داری وقتی برات میزارم با خوشحالی دست و پا می زنی. اصلا هم عکس گرفتن و دوست نداری وقتی عکس می گیری یا صورتتو بر می گردونی یا این شکلی می شی  یادته بهت گفتم رو شیر خوردنت حساسی؟ یه روز وقتی شیر می خوردی بابایی اذیتت می کرد تو هم اعتراض می کردی آخر سر عصبانی شدیو با مشت زدی تو لوپ بابا ...
3 مهر 1391

تولد خاله رزا

٢٨شهریور تولد خاله رزا(دوست مامان) بود . شما هم دعوت مخصوص شده یودی با هم رفتیم اونجا یه دوست سه ماهه به اسم نیکی پیدا کردی مامانی حسابی تو دل همه خودتو جا کردی همه بغلت می کردن و قربون صدقت می رفتن شما یا خواب بودی یا با اون چشمای نازت به همه نگاه می کردی ساعت ١ برگشتیم  خونه اما چون یه مرد (یعنی شما)دنبالم بود بابایی دعوا نکرد و به خیر گذشت. اونجا انقدر ازت عکس گرفتم تا آخر سر اینطوری نگاهم کردی. ...
30 شهريور 1391

اولین مسافرتت عزیزم

امروز مامانی و بابایی و خاله هدیه اومدن تهرون ما هم باهاشون اومدیم.قراره بابا هم پنجشنبه بیاد پیش ما . امروز رفتیم دکتر مدنی(پسر عمه بابایی) شمارو چکاپ کرد .اخه رفلاکس معده داری اقای دکتر گفت مشکلی نیست و عادیه و نتیجه چکاپت خوب بود.قدت ٥٤ و وزنت ٤٧٠٠ شده داری بزرگ میشی . من حس می کنم بزرگ شدنتو. وقتی می بینم لباسات برات تنگ میشه لذت می برم. وقتی برگردیم از مسافرت همه رو برات تعریف می کنم و عکس میزارم.
25 شهريور 1391

بزرگ شدی مامانی

  نفسم میدونی سنت دیگه از روز در اومده و به ماه رسیده  1ماهت شده و بزرگ شدی الان وقتی دمر می خواب می تونی سرتو بلند کنی می تونی سرتو راحت تکون بدی خیلی پسر خوبی هستی وقتی بیدار می شی خودت با خودت بازی می کنی ولی وقتی بابا میاد تو حسابی بازی گوش میشی بابا لپاتو فشار میده خوشت میاد و می خوای دوباره فشار بده وقتی شیر می خوری قلقلکت میده تو با دستای کوچولوت دستاشو می گیری تا راحت شیر بخوری رو شیر خوردنت حساسی یه بار قهر کردی تا نیم ساعت شیر نخوردی گاهی یه اقو بین گریه هات می گی و با لبخند های مهربونت دل مارو شاد می کنی خیلی خونمونو گرمتر کردی   عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــ...
19 شهريور 1391