سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

سه ماهگیتم تموم شد

مبارکه مامانی دوشنبه سه ماهگیتم تموم شد و وارد چهار ماهگی شدی الان بهتر داری ارتباط برقرار می کنی وقتی باهات حرف میزنیم می خندی و حرف میزنی و دست و پاهاتو تکون میدی . من وبابا و بابایی مامانی ها و عمو خاله رو خوب می شناسی . محیط اطرافتو می شناسی به جاها و افراد جدید با دقت نگاه می کنی. به بابا هم علاقه زیادی داری (یه خاطره: بابا رفته بود با عمو فرهاد و فربد و مهدی و مسعود کنسرت مازیار فلاحی وقتی باهات تلفنی حرف زد با چشمای نازت همه جارو دیدی وقتی دیدی نیست بغض کردی)  من و بابا خیلی دوســـــــــــــت داریم. ...
18 آبان 1391

عید غدیر مبارک

عید غدیرت مبارک مامانی. سلام عزیـــــــــــــــــــــــــــــزم  شنبه عید غدیر بود چون من سید بودم رفتیم خونه مامان مریم.بمیرم برات حسابی خسته شدی همه بغلت می کردن و بازی می کردن باهات. خاله الناز ازت یه عکس بامزه گرفت که وقتی ازش گرفتم برات میزارم . شب هم با بابا رفتیم دیدن مامانی رضوی و مامانی مامان مریم .دیگه شب شد از خستگی بی هوش شدی . قـــــــــــربـــــــــــونت بــــــــــــــــــرم. ...
18 آبان 1391

فسقلی مامان

پنج شنبه بود تشک بازیتو اوردم برات عاشقش بودی با خوشحالی می خندیدی و با عروسکها حرف می زدی انقدر دوست داشتی که شب با مامانی مریم و مرضی و بابایی احمد و رضا و عمو فربد و خاله هدیه رفتیم شام بیرون با خودمون بردیم . خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی. به این شکل یه تخت اختصاصی اونجا داشتی!!!!!!!!!!!! ...
8 آبان 1391

بابایی برات یه عالمه چیزای با حال خریده

پسر گلم ما سعی می کنیم تورو با دنیای موسیقی دوست کنیم برای همین برات انواع ساز ها رو می خریم تا خودت انتخاب کنی . بابایی از ساز با مزه ای شروع کرده.  دیشب بابا برات آکاردئون و دف گرفته ولی ازش خواستم شما از دف من استفاده کنی به عنوان یادگاری از طرف من. (فکر کنم بابا حسودی کنه و گیتارشو بهت بده ) راستی دوتا کراوات و پاپیون هم برات گرفته که عکساشو برات میزارم بوووووووووووووووووس. ...
2 آبان 1391

سوشیانت ، کوچولوی مامان

عسل مامان دو ماهگیتم تموم شد و وارد سه ماهگی شدی دیگه حسابی بزرگ شدی الان دیگه موزیک بالای تختتو دوست داری وقتی برات میزارم به صداشو گوش می دیو به عروسکایی که می چرخه نگاه می کنی وقتی تموم می شه از اون گریه الکیات می کنی تا دوباره برات بزارم. من وبابا رو دیگه خوب می شناسی با اون چشمای کوچولوت نگاهمون می کنی هر جا میریم. وقتی هم توجه می خوای الکی سرفه می کنی ولی امروز چند تا سرفه ی واقعی کردی حرف زدن و خنده هات بیشتر شده ولی بیشتر ترجیح می دی جدی باشی : داریم یواش یواش پستونک خوردنو یادت می دیم ولی اصلا دوست نداری فقط دفعه اول دوست داشتی   ...
26 مهر 1391

موسیقی دان مامان

موسیقی دان مامان فکر کنم بزرگ بشی رهبر ارکستر سمفونی بشی چون عاشق آهنگ های موزارتی امشب بابا داشت ساز دهنی میزد تمام مدتی که بابا ساز دهنی میزد دست و پا میزدی و حرف میزدی واقعا منو به هیجان اوردی انقدر ذوق کردم اومدم سریع برات نوشتم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم ...
18 مهر 1391

یه روز تلخ دیگه (واکسن)

نفسم امروز روز  بدی بود که از یک هفته پیش غصه اشو  می خوردم اونم واکسن دو ماهگیت بود که با بابا و مریم جون رفتیم بهداشت اول وزنت کردن که  ٦١٠٠ شدی. بعد خانم پرستار دور سرتو اندازه گرفت ٣٩ سانت و قدت ٥٩سانت بود. حالا دیگه نوبت واکسن هات بود   سوشیانت بعد از واکسن: چون دفعه اول واکسنت بود و بابا باید یه مسافرت کوچولو میرفت رفتیم خونه ی مریم جون . مرضی جون هم نگرانت بود وزنگ زد حالتو پرسید. واااااااااااااااااااااای مامانی از خدا می خوام هیچ وقت چشمات گریون نباشه اگر هم باشه برای چیز های کوچولو باشه مامانی طاقت دیدن اشکاتو نداره ...
17 مهر 1391