سوشیانت و کبوتر
سلام قربونت برم چند وقته نتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم الان هم تو بغلمی
این خاطره دقیقا برای یک هفته پیشه وقتی از خونه مرضیه جون (مامان بابا) برگشتیمه یه کبوتر کوچولو مامانشو تو تاریکی گم کرده بود و غصه می خورد بابا هم آروم پیاده شد و گرفتش اوردیمش خونه اونو تو قفس کوچولو گذاشتیم با آب و کیک . صبح بابا هم کبوتر کوچولو رو برد داد به دوستش که شما مریض نشی
شنبه هم رفتیم خونه عمو امیر (پسر عمو بابا) شما حسابی خوش تیپ شدی اینم عکست ولی نمی دونم چرا تو عکس لباست جوری افتاده انگار بزرگته!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یک هفته ای بود کمر درد داشتم امروز با مریم جون (مامان مامان) رفتم دکتر و شما پیش بابا موندی وقتی برگشتم خیلی دلم برات تنگ شده بود اولین بار بود تنهات میزاشتم اومدم محکم بغلت کردم انگار شما هم دلت تنگ شده بودی چون با انگشتهای کوچولوت محکم منو گرفته بودی و می خندیدی.