سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

سوشیانت و سرلاک

 سوپتو خیلی قشنگ تا آخرش می خوری ولی سرلاکو با بازی می خوری باید هم کارتون باب اسفنجیو ببینی  به وسطش که می رسی همه رو پوف می کنی و می خندی آخرسر هم این شکلی میشی :     ...
9 اسفند 1391

تولد بابایی

  ١اسفند تولد بابا بود من و شما هم با کمک همدیگه لازانیا و کیک بستنی و کافه گلاسه درست کردیم. تولد بابایی رو گرفتیم تا پنجشنبه تولد سوپرایزی برای بابا بگیریم هر چی هم خواستیم ازت عکس بگیریم نزاشتی و می خواستی دوربینو  بگیری پنجشنبه هم خونه مامان مرضی تولد سوپرایزی برای بابا گرفتیم و مامان مریم و بابایی و خاله هدیه و امیر وهانیه و سالار و ارسلان جونو دعوت کردیم. شما بعد از ظهرش یه خواب طولانی کردی و شب سر حال بودی می خواستی بغل همه بری و با کشیدن خودت به سمت آکواریوم و نگاه کردن بهش نشون می دادی می خوای بری پیش ماهی ها خیلی دوستشون داری کار جدید هم یاد گرفتی اینجوری رو صندلی وایسی...
9 اسفند 1391

هفت ماهگیت مبارک

پسر عزیزم بالاخره ٦ماهت شدو غذا خور شدی همیشه موقع ناهار و شام گریه می کردی و غذا می خواستی الان موقع ناهار وشام بهت سوپ و حریره میدم . از ١٥ بهمن هم متوجه شدم ١٠ ثانیه می شینی تا الان حدود ٣٠ ثانیه می شینی یکشنبه شب ( ٢٢بهمن ) یاد گرفتی پاهاتو بگیری فردا ظهر که تو کریرت نشسته بودی کارتون گوسفند زبلو (کارتون مورد علاقت) می دیدی منم داشتم کارهای خونه رو می کردم که بابایی از بیرون اومد و گفت تو چرا پاتو می خوری منم سریع اومدم دیدمتو ازت عکس گرفتم امروز هم یاد گرفتی غلت بزنی و خودتو از مبل بندازی تو بغل من دیگه باید مواظب باشم و تنهات نزارم راستی یادم رفت بگم علاقه زیادی به پتو هات و شیشه و پستونکت داری هر کس ...
26 بهمن 1391

شمارش معکوس

سلام سوشیانتم بالاخره ٩ماه انتظار داره تموم می شه دقیقا ٩روز دیگه بدنیا میای من و بابایی خونه رو برای اومدنت آماده کردیم اتاقت مرتبه درخت های تراس بلند شده تا اونجارو برات پارک بکنیم تاب و سرسره و ماشین بازی کنی  بابایی دیگه طاقتش تموم شده می خواد هر چی زودتر ببیندت یوست دارییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم عشق مامانی
17 بهمن 1391

پسملی حریره خیلی دوست داره!!!!!

آقای دکتر اجازه داد بعد از ٥ماه و ٢ ، ٣ هفتگی بهت حریره بدیم منم شبها بعد از اینکه بهت شیر دادم حریره می دم ولی انگار خیلی دوست داری چون وقتی تموم می شه      : منم بغلت می کنم و آرومت می کنم ولی تا وقتی خوابت سنگین میشه بهونه می گیری. راستی عادت کردی موقع خواب برات لالایی بخونم. ...
15 بهمن 1391

بالاخره منم تونستم

فندق مامان بالاخره منم تونستم نی نیمو خودم ببرم حمام . برای سرما خوردگیت حدود یک هفته بود حمام نرفته بودی چند بارم از پدری خواستم ببردت حمام  یا شما خواب بودی یا بابا خسته بود(آخه تو حمام کلی با هم بازی می کنید)آخر سر چهار شنبه عصر حسابی خرابکاری کردی رفتم بشورمت که طی یه تصمیم سریع دلو به دریا زدمو بردمت حمام کلی لذت بردم بدنتو لیف زدم سرتو شامپو زدم و سریع لباس تنت کردم با خوشحالی به بابا و مامان مریم و مرضی زنگیدم و گفتم . مرسی که با به دنیا اومدنت تونستم حس قشنگیو تجربه کنم ...
7 بهمن 1391

این روز های سوشیانت

سلام جیگر مامان اومدم تا برات از این روزات بنویسم با هم میریم تو اتاقت اسباب بازیاتو میزارم کنارت . یکی یکی برمیداری تو دهنت میزاری خسته که شدی میندازیو یکی دیگه بر میداری . آقا فیله رو خیلی دوست داشتی اگه کسی بر میداشت نگاهش می کردیو با حرف زدنت ازم می خواستی ازش بگیرم اما نمیدونم سر چی باهم قهر کردینو حتی نگاهشم نمی کنی ولی با آقا لاک پشته خیلی صمیمی شدی همیشه حتی وقت خواب هم پیشته!!!!!!!!!!!!                                     وااااااااااای ...
1 بهمن 1391

بعد از یه عالمه تاخیر اومدم باز

سلام گل پسری 6ماهگیت مبارک یکشنبه هفته پیش مامان مرضی عمل آب دو انجام داده بود ما هم خونشون بودیم نرسیدم بیام وبلاگتو آپ کنم نمی دونم از خرابکاریت بگم یا از شیرین کاریات الان یاد گرفتی پاتو رو پات بندازی وقتی غذا یا خوراکی دیگه می خوریم نگاه می کنی سعی می کنی از دست ما بگیری در کل دیگه بهمون نمی چسبه ولی این سری آقای دکتر اجازه داد حریره از چند روز دیگه شروع کنی ولی من یه بار بهت دادم حسابی هم دوست داشتی خیلی هم پر توقع هستی چیزی ازت می گیریم سریع بغض می کنی و گریه می کنی جوری که انگار خدایی نکرده دردت اومده علاقه زیادی هم به لپ تاپ داری تا می بینی سریع می خوای کلیداشو بزنی تو یه روز هم دوتا خرابکاری کردی :ی...
25 دی 1391